چرا این شعر مرا بهشدت به یاد «چارلی چاپلین» در فیلم «عصرجدید» میاندازد؟ آنجاکه «چارلی» در اوج الیناسیون و غرقشدگی در زندگی ماشینی، ناگهان درگیر جنونی شاعرانه میشود و همراه با موسیقی متن فیلم، رقصی نرم و رمانتیک را آغاز میکند؛ رقصیکه در لای چرخدندههای خشن ماشینهای سنگین کارخانه هم ادامه مییابد. آیا او آواز پرندهای را از آن دورها نشنیده بود؟!
«هودیسه حسینی» سعی میکند آواز آن پرنده را بشنود. او قطار و کامیون را بهعنوان نماد مدرنیته و تمدن مدرن درتقابل با آواز پرنده بهعنوان نماد طبیعت و جهانی دور قرار میدهد که دیگر از دست رفته است. «حسینی» فقط سعی میکند درست مثل «چارلی» که فقط فکر میکرد آن آواز دور را میشنود، اما درواقع آوازی درکار نبود، آواز آن پرنده را بشنود. موسیقی متن فیلم را هیچ بازیگری جز «چارلی چاپلین» نمیشنید و به همین دلیل او را دیوانه می دانستند. «حسینی» در شعر خود جنون رمانتیک «چاپلین» را به اجرا نمیگذارد، چون اساساً صدایی نمیشنود. درست مثل همبازیان «چارلی»!
یادمان نمیرود البته که ما داریم راجع به یک شعر صحبت میکنیم و از امکانات بصری «عصر جدید» چیزی در اختیار نداریم. با اینهمه «حسینی» توانسته است یا حداقل سعی کرده است در سراسر شعر با تکرار پیاپی مصوت بلند «آ» بهنوعی از همآوایی برسد و آن آواز دور را به گوش ما برساند. درست مثل موسیقی متن «عصر جدید». بگذارید پای این شعر بنویسیم: «هودیسه چاپلین!»
*یقههای لجباز/ هودیسه حسینی/ فصلپنجم/ 1394/ صفحه 29.
نظر شما